آن جا که قلم می رقصد،جای زبان بازی نیست!
خواستم از غصه ها گویم،گوش ها رمیدند و پا به فرار گذاشتند.
درمیان انبوه دردها،همدمی پیدا شد که تاب شنیدن داشت؛
نامش "دفتر" بود.
زبان به زجه گشودم ولی...
گره از پی گره!
انگار زبان هم نای چرخیدن نداشت.
این بار "قلم" بود که از نگاه غمناکم شرمنده شد.
حقا که انسان باید انسانیت را از قلم بیاموزد!
قلم،آشفت و پریشان گفت:«اگر دل به برگ های کاغذ سپرده ای،زبانت به چه کار آید؟
درد تو را رقص من بر این صفحات هویدا می کند.»
با خود گفتم اگر این گریه ها بهر غم های من است پس چرا می خواهد در بر این غم برقصد.
کم کم که آشنایی مان بیشتر شد، فهمیدم که رقص قلم هم،آیین غربت است!
دیری نپایید که گفت و گو مان شروع شد.
گفت و گویی پر از داغ و فریاد.
فریادی که اوج بلندایش به اندازه خش خش دامن قلم بود که بر عرصه دفتر می غلتید.
همه چیز خوب پیش می رفت و من احساس سبک بالی می کردم؛چرا که همنشینی با قلم مرا از هر دغدغه ای فارغ کرده بود.
اما حسرتا که از لبریز شدن دفتر و ذره ذره سوختن قلم غافل شدم.
غصه جدیدی وجودم را فراگرفت.
خود را به خاطر کاغذ و قلم و تمام درختان بیچاره شماتت میکردم.
درختان بیچاره!
عجب وصفی...
خب قبول کنید که بیچاره اند؛اول می سوزند تا کاغذ و قلم شوند؛
سپس در پیچ و تاب جادهٔ غم خواری ما می سوزند تا جان به لب شوند؛
دوباره می سوزند تا جان دوباره یابند
و دوباره و دوباره...
سهم آن ها از زندگی فقط سوختن است!
قلم وفادار من هم که زادهٔ همین مادر است.
خلاصه بگویم،
تا به حال می گفتم و قلم می شنید؛زین پس من سراپا گوشم!
نه زبان،نه چشم و نه هیچ چیز دیگری نمی تواند مرا از شنیدن دور کند.
نوبت قلم است که بگوید...!
قلم ای همنشین خوب و شیرین
قلم واقف به اسرارم ز دیرین
چرا لالی سوالم را شنیدی
بگو از عشق پر سودا چه دیدی؟
چرا این سان ز گفتن شرم داری
بگو با من رموز بی قراری
قلم سوزی زن و جانم بسوزان
زبان مدعی بر هم بدوزان
قلم پنهان مکن از من غمت را
که میدانم من این زیر و بمت را
مهدی کیومرزی (مترسک)
مثل همیشه عالی و بیست حرف نداری 👌👌👌👌👌🤗🤗🤗🤗🤗😘😘😘😘😘