انشاطور

آنچه بر زبان نآید قلم جورش بر دوش کشد

انشاطور

آنچه بر زبان نآید قلم جورش بر دوش کشد

سلام
من فرشادم
اما دوستان نزدیکم لطف دارن و دامیین صدام میکنن...
راستش جاهایی که زبونم نتونست باهام راه بیاد
تنها رفیقام کاغذ و قلمم بودن
دوستای بامعرفتی هستن
خواستم باشمام آشنا شن

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آن جا که قلم می رقصد،جای زبان بازی نیست!

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ ب.ظ | فرشاد یوسفی | ۶ نظر

۴

خواستم از غصه ها گویم،گوش ها رمیدند و پا به فرار گذاشتند.

درمیان انبوه دردها،همدمی پیدا شد که تاب شنیدن داشت؛

نامش "دفتر" بود.

زبان به زجه گشودم ولی...

گره از پی گره!

انگار زبان هم نای چرخیدن نداشت.

این بار "قلم" بود که از نگاه غمناکم شرمنده شد.

حقا که انسان باید انسانیت را از قلم بیاموزد!

قلم،آشفت و پریشان گفت:«اگر دل به برگ های کاغذ سپرده ای،زبانت به چه کار آید؟

درد تو را رقص من بر این صفحات هویدا می کند.»

با خود گفتم اگر این گریه ها بهر غم های من است پس چرا می خواهد در بر این غم برقصد.

کم کم که آشنایی مان بیشتر شد، فهمیدم که رقص قلم هم،آیین غربت است!

دیری نپایید که گفت و گو مان شروع شد.

گفت و گویی پر از داغ و فریاد.

فریادی که اوج بلندایش به اندازه خش خش دامن قلم بود که بر عرصه دفتر می غلتید.

همه چیز خوب پیش می رفت و من احساس سبک بالی می کردم؛چرا که همنشینی با قلم مرا از هر دغدغه ای فارغ کرده بود.

اما حسرتا که از لبریز شدن دفتر و ذره ذره سوختن قلم غافل شدم.

غصه جدیدی وجودم را فراگرفت.

خود را به خاطر کاغذ و قلم و تمام درختان بیچاره شماتت میکردم.

درختان بیچاره!

عجب وصفی...

خب قبول کنید که بیچاره اند؛اول می سوزند تا کاغذ و قلم شوند؛

سپس در پیچ و تاب جادهٔ غم خواری ما می سوزند تا جان به لب شوند؛

دوباره می سوزند تا جان دوباره یابند

و دوباره و دوباره...

سهم آن ها از زندگی فقط سوختن است!

قلم وفادار من هم که زادهٔ همین مادر است.

خلاصه بگویم،

تا به حال می گفتم و قلم می شنید؛زین پس من سراپا گوشم!

نه زبان،نه چشم و نه هیچ چیز دیگری نمی تواند مرا از شنیدن دور کند.

نوبت قلم است که بگوید...!

 

 

قلم ای همنشین خوب و شیرین

قلم واقف به اسرارم ز دیرین

چرا لالی سوالم را شنیدی 

بگو از عشق پر سودا چه دیدی؟

چرا این سان ز گفتن شرم داری

بگو با من رموز بی قراری

قلم سوزی زن و جانم بسوزان

زبان مدعی بر هم بدوزان

قلم پنهان مکن از من غمت را

که میدانم من این زیر و بمت را

 

                                           

                                                                      مهدی کیومرزی (مترسک)

 

  • فرشاد یوسفی

عشق

غربت

قلم

گریه

نظرات  (۶)

مثل همیشه عالی و بیست حرف نداری    👌👌👌👌👌🤗🤗🤗🤗🤗😘😘😘😘😘

پاسخ:
مثل همیشه مخلصم دا😃😃😃

به به میبینم دوباره قلم نزدیک شاهکار کردی

واقعا دمت ولرم عالی عالی عالی

من خودم تک به تک کلمات نوشته هاتو حس میکنم جالبیشم اینه عین واقعیت رو مینویسی البته برای اونایی که همچین چیزیو تجربه کردن

درد دل با قلم و کاغذ 

چه روزگاری بود ممنون واقعا بابت این نوشته ی قشنگت که منو پرت کرد به دور دست های پشت سرم 

پاسخ:
کاملا برام واضحه که میتونی درک کنی قضیه چیه...
واین خیلی برام ارزشمنده و واقعا هم قدرشو(قدرتو)
میدونم
ممنووووون😀

تا از شراب شعر تو سرمست تر شوم

امشب به جای باده برایم غزل بخوان

مانند مولوی به سماع دلم بیا 

در رقص، بی اراده برایم غزل بخوان

در مثنوی به اوج و فرودش نمی رسد-

این حس فوق العاده برایم غزل بخوان

فرصت نبود با تو کمی درد دل کنم

-فرصت که دست داده،برایم غزل بخوان

حالا که خانواده من چشمهای توست

در جمع خانواده برایم غزل بخوان

 

 

 

 

  

 

پاسخ:
تو آخرش با این شعرا من و نابود میکنی
😃🌹🌷🌷🌷
  • علیرضا امینیان
  • سلام خسته نباشید سایت فوق العاده زیبا و مطالب بی نظیر خیلی زحمت می کشید :):):):):):):):):):)

    لطفا سایت من را هم دنبال کنید

    پاسخ:
    خیلی ممنون
    چشم حتما باعث افتخاره

    یه حس غم تو نوشته هات وجود داره

    چه مرگته؟؟؟😅

    پاسخ:
    #همدردی 😂
  • lمحـــsــــن
  • پاسخ:
    لطف داری عزیز

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی